دوست دارم از شادی بنویسم .از امید.از اومدن روزهای روشن اما هرلحظه و هر ثانیه توی این جغرافیا چیزی پیدا میشه که امید آدمو به یاس بدل میکنه.هر لحظه باید بگی حالا چی میشه.یعنی یه روزی درست میشه؟همش اضطراب و دلشوره. و تو بعد از همه ی اینا زخمی و شکسته باید دوباره بلند بشی و به خودت بگی این چیزا نمیتونه منو از پا دربیاره و هی ادامه میدی و هی نمیشه و انگار این چرخه ست که تا ابد میخواد ادامه داشته باشه،تو از این چرخه یه پوست کرگدنی نصیبت میشه و روزهای روشنی که دارن از فاصله خیلی دور بهت میدل فینگرشونو نشون میدن!
این حق من نبود بعد ازدوران تاریک و سیاه نوجوونی و جوونی وقتی که به همه چیز امیدوار بودم دوباره توی بیست و هشت سالگی فکر مردن به سرم بزنه(وجه ک*سخلم از اتاق فرمان اشاره میکنه روزهای روشنو خودت بساز! _جا داره بهش بگم بیا برو تو باسنم عوضی) و از ذهنم رد بشه که شاید این گزینه ی بهتری باشه برام!
دلم برای شلدون تنگ شده،البته میدونم هنوز هست،جایی نرفته اما.اما دلم برای خود قبلیش تنگ شده،برای اون آدمی که بود.که میتونست باشه.راستش دیگه با این سنم شکست عاطفی و این جور شعر و ورا برام مفهومی نداره،اما دلتنگی رو هنوز نتونستم مدیریت کنم.
این روزا خیلی سرم گرمه،سریال پیکی بلایندرز رو شروع کردم.دست و پا شکسته زبان تمرین میکنم تا وقتی که یه کلاس زبان خوب پیدا کنم.یوگا رو دوباره شروع کردم.گاهی وقتا هم مشتری دارم.صبح و عصر هم که میام آکواریوم دیگه خیلی به مفهوم عمیق چیزها توجه نمیکنم،خب میدونی این خاصیت بزرگ شدنه،مامانم چه درست میگفت که هرسال که میگذره یه دریچه از روح آدم باز میشه،کسی چه میدونه شاید منم بتونم سال دیگه دلتنگیامو مدیریت کنم!
دیروز یه آقایی با دختر نوجوونش اومده بودن آکواریوم،کلمه ی دخترم دخترم از دهنش نمی افتاد،با اینکه دخترش هم خیلی رو مخ بود و هر پنج دقیقه یکبار میگفت بابا بریم مانتو بخریم!بعدم که از در بیرون رفتن باباهه دخترشو محکم بوسید و گفت قربون دختر قشنگم بشم!
سعی میکردم نگاهم بهشون نخوره،اینجور روابطا یه جورایی منو با خودم معذب میکنه،شاید چون خودم تا حالا باهاش مواجه نشدم،بین من و بابا همیشه یه شکاف بوده.شکاف که چه عرض کنم،یه دره ی عمیقی بوده،اگه یه روز هم میخواستم پیش دستی کنم و نزدیک بشم،سقوط میکردم! هنوزم وقت سال تحویل که به بهانه تبریک عید روبوسی میکنیم آنچنان ضربان قلبم بالا میره انگار میخواد از جا کنده بشه.
توی آکواریوم نشستم و سالی که گذشت رو برای خودم مرور میکنم.اگه اوضاع ی اقتصادی ریده نمیشد توش و تصمیمای تخمی حضرات اجازه میداد میتونست سال بهتری باشه برام.
حالا که سی سالگی از رگ گردن بهم نزدیک تره تصمیم دارم که یه سری کارها رو که هی عقب میندازم یا هنوز شروع نکردمو شروع کنم که خب خدارو شکر تونستم استارت یکیشو بزنم،یه خورده باید اوضاع کار و درآمدمو بهتر کنم،به وضعیت برهوت پس اندازم باید برسم که خب این رو هم استارتش توی همین امسال خورده شد،اوضاع روابط عاطفیم. یه جوری بیابون خشک و بی آب و علفه که شاید تصمیم بگیرم قیدشو بزنم.
باید بیشتر یاد بگیرم،بیشتر بخونم،باید سعی کنم بیشتر با خودم در صلح باشم،سالم خوری و ورزش رو دوباره شروع کنم،به گلدونام بیشتر برسم،بیشتر سفر برم و.
در کنار همه ی اینا باید ببینم زندگی چی جلوم قرار میده،ممکنه یه کاسه گه قرار بده،ممکنه یه ظرف بستی شکلاتی از خداوندگار عقل و شعور تقاضا دارم بهم شعور تمایز بین این دوتا رو بده که بتونم ظرف درست رو انتخاب کنم!
آخ که چقدر دلم برای نقاشی کشیدن تنگ شده.برای حرکت مداد روی کاغذ.برای بوم خیس از رنگبرای اون سکوت و آرامشی که واسم داره،نه که حالا همچینم شاهکار خلق کرده باشماا،ولی آقا دوسش دارم، همین خط خطیا، همین طرحای عجق وجق که وقتی کسی ازم بپرسه حالا این مفهومش چیه یا چی رو میخوای برسونی هیچ توضیح خاصی ندارم براش.یه جور حاشیه امنه برام.
داره یه سال میشه که هیچ نقاشی ای نکشیدم،میشه گفت از وقتی جام عوض شده اینجا اون سکوت و آرامشو نداره یا فراهم کردنش تقریبا غیرممکنه شاید فک کنی بهانه میارم،ولی خب پیش اومده که سعی کنم اما خوب از آب درنیومده.
دلم برای اتاق آبیم تنگ شده.میشه گفت بیشتر برای فضای پریوایسی که برام فراهم میکرد دلم تنگ شده،یه جور حس استقلال بهم میداد،میشد تا هروقت دوست داشتم چراغشو روشن بذارم یا با صدای بلند یاسمین لوی گوش بدم و تا نزدیکای صبح نقاشی بکشم، یا تا دیر وقت روی مسائلی که دوست نداشتم کسی بدونه کار کنم،دلم دوباره این فضا رو میخواد.یه روز این آکواریوم لعنتی رو ترک میکنم و از شب تا صبح نقاشی میکشم،پرتره کسایی که دوسشون دارم رو میکشم و بهشون هدیه میدم.یه روزی شغلم میشه خوشحال کردن آدما.
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزه ی دراز توحش
در عضو جنسی حیوان چه کار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چه کار
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها،میدانید؟
من برای سالها خوب بودن رو یعنی مهربون بودن،مراعات کردن دیگران،منعطف و صبور بودن رو لازمه ی یه انسان میدونستم و اونو ستایش میکردم.اما ورود یه سری آدم تو زندگیم بهم فهموند که نه بابا،خوب بودن زیاد خوب نیست!
مراعات کردن و دلرحمی و نجابت باعث میشه مدیرت فک کنه اسب خوبی هستی و بیشتر ازت سواری بگیره!
صبور بودن و منعطف بودن با شرایط و سعی در درک موقعیت داشتن باعث میشه دوس پسرت فک کنه که تو ک*ون نداری بهش برینی و ریدن بهت رو شروع میکنه!
دلسوزی و عطوفت و شفقت باعث میشه مشتری چشماشو روی سه چهار ساعت کارت ببنده و پولت رو هفته هاماها و یا شاید هیچوقت نده!
آره عزیزم این چیزی که تو اسمشو گذاشتی خوب بودن،بی عرضگیه.حماقته!
و من ناراحتم برای این چیزی که قراره بهش مجبور باشم.من آدم لطافت و صبوری و صمیمیت ام.من همیشه در تلاش برای صلح با آدمام.من ناراحتم از چیزی که بهش مجبورم!
از صبح دارم دنبال گل سر پاپیونیم میگردم،در کشوی زیر کمدو باز میکنم یه بسته شمع پرت میشه جلوم.
یادمه این شمعارو با یه لباس آخرای اسفند سفارش داده بودم،شایدم توی فروردین،دقیق یادم نیست،واسه سالگرد خودمو شلدون.میدونی من عاشق این جنگولک بازیام،تولد.سالگرد.ولنتاین.هر کوفت و زهرماری که بشه توش خوشحال بود،اگه به من بود شونصدتا مراسم دیگه هم به تقویم اضافه میکردم:)
شب که از اکواریوم برگشتم،کل اتاقو شمع چیدم،آهنگ لی لی از آرون هم که قاطی آهنگا بوده پلی شده،نشستم دوباره پای نقاشی، شاید این هم یه جورایی برای من سالگرد باشه.سالگرد روزی که یاد گرفتم با خودم در صلح باشم.
پ.ن:آخ که چقدر این لی لی منه تو اصن ببین تکست رو(دست پا شکسته هم ترجمه شو میذارم):
داشت میگفت یه پسر یا باید پول داشته باشه یا اخلاق خوب،نگاش کردم وبه شوخی گفتم یا خدااا پس تو هیچکدومو نداری چرا باهات موندم؟ گفت ک*سخلی دیگه!
میخواستم بگم هرکس باید یه آدم ک*سخل تو زندگیش داشته باشه که اونو بخاطر خودش بخواد،کل پکیج رو با همه نقصها و ایرادها.
الان ناراحتی که میخوامت و دوستت دارم؟
توی این چهار سال اخیر فردا اولین شنبه اییه که نمیرم سرکار و آخییییییشششش
آخیش برای چی؟
برای اینکه محیط آکواریوم داشت خفم میکرد
برای اینکه چهار سال تمام یه مدیر خسیس و فاقد شعور رو داشتم تحمل میکردم
برای اینکه داشتم هرروز به هر تحقیری تن میدادم برای چس حقوق و بدترین شرایط کار
برای اینکه توی ذهنم همش حرف دیگران بود که منو میترسوند که میگفتن این هم یه آب باریکه اییه توی این شرایط اقتصادی یا اینکه حالا قسطاتو میخوای چیکار کنی یا از کجا میخوای خرج خودتو دربیاری یا اینکه کار از این راحتتر میخوای؟صبح تا شب نشستی پشت میز و سرت تو گوشیه و .
خب عزیز من آب باریکه به چه قیمتی؟حروم شدن عمر و جوونیم؟ یا اگه من همش بخوام از بی پولی و عقب افتادن قسطام بترسم که همش باید درجا بزنم؟و یا راحت بودن کار با تلف شدن توی کار فرق داره و هرکار راحتی وما شغل خوبی نیست.
از اینجا به بعد نمیدونم قراره دقیقا چیکار کنم،ولی مطمئنم الان انتخاب درستی کردم و از کرده ی خود دلشادم:)
درباره این سایت